دوست داشتن حق من است همين

>
نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, ساعت 17:31 توسط غریبه تنها - اتش |

شب های بی تو

پلک هایم را روی هم می گذارم و در صدای شب گم می شوم که پرست از هیاهوی بی کلام از جیرجیرک پشت پنجره می گذرم و قدم می زنم میان برگ درختانی که هنوز تا رسیدن به تجربه ی خزان و سقوط زیبایشان در مرگ چند قدمی فاصله دارند

صدای جاده مرا تا چشم های خسته ی یک مسافر می برد ، تا اندوه بارانی رفتن و اشتیاق قلبی برای رسیدن

خوب که گوش می دهم صدای پچ پچ ستاره هایی را می شنوم که نمی بینمشان و نوای یک لالایی، آرام آرام در سکوت می میرد!

<کسی میان واژه هایم پا می گذارد و مرا از اوج آسمان به زمین می کشد، شب از لای انگشتانم فرو می ریزد نمی دانم چرا هربار که پر می شوم از هجوم کلمات کسی تنهاییم را در هم می شکندو روحم را دوباره به سمت این فضای انسانی سوق می دهد ؛ زیر نور چراغی که تا چند ثانیه ی پیش گم شده بود میان سوسوی ستارگان

دوباره چشمانم را می بندم، دست سوی آسمان می برم و مشتی ستاره می چینم

راستی، من که می دانم تو هم اگر پلک هایت را لحظه ای برهم بخوابانی می شنوی صدای سکوت شب را پس تو هم لحظه ای با من بیا تا اوج آسمان ، این ستاره هایی که چیده ام باشد برای تو

با این همه بگذار پیش از سپردنشان به آسمان تو ، بوسه هایم را همراه با دلتنگی ام در گوششان زمزمه کنمشاید که بوسه هایم را بر لبانت پرتو افشانی کنند و  اینبار حقیقتا هیچ نمی دانم دلتنگی هایم را

تو بگو تو بگو چگونه پاک می شود قلبم از این همه دلتنگی؟؟؟

اما مبادا که خاطرت پریشان شود! من سالهاست که با غصه هایم خو گرفته ام و سعی می کنم با این همه دوری کنار بیایم

نه! اصلا بگذار آن ها را در کنار منطق آدم بزرگها وا نهم و خود تا کودکی سفر کنم . . . تا جنون چشم تو !

صدای تیک تاک ساعت . نجوای آهسته ی موسیقی ای که به سختی به گوش می رسد . گویی این همه عنصر زمینی نمی گذارند تا نهایت شب بگریزم.

دیالوگ جالبی از فیلمی که این روزها آن را برای چندمین بار تماشا کرده ام از ذهنم می گذرد؛ « این همه که بالا می رویم، می ترسم به خود خدا برسیم! » می بینی؟ انگار قرار نیست این همه اوج بگیرم

کمی خودم را به دست موسیقی می سپارم

خدای من! این ترانه هم که باز نمک می پاشد بر زخم های کهنه ام شاید تقدیر این بود که امشب نیز هوای نگاهم بارانی شود.

باور کن من نمی خواهم خاطرت را مکدر کنم ولی هرچه می گذرم از این همه اندوه، باز غم دست از دامنم برنمی گیرد و مرا تا قعر نمناک یک بغض می بلعد

خسته می شوم از این همه سقوط شاید هنوز بال پروازم برای تا تو پریدن کوچک است- دلم نمی آید میان انتظار پرستو تمنای آموختن پرواز کنم

باور کن اگر بوی خزان که میان این روزها پیچیده ، دلش را نلرزانده بود و اگر دل نگران نبود از بیهودگی چشم به راهیش برای بهار حتما از او می خواستم به من نیز بیاموزد چگونه می شود تا بهار لبخند تو هجرت کرد

چشمانم را که می گشایم رها می شوم میان این دیوارهایی که بی شک اگر سپید نبودند تا کنون نفسم بریده بود از حجم سنگین این هوای بی تو

نگاهم گره می خورد به جمله ی روی دیوار که پیش تر ها برایم پر بود از معانی زیبا:

هر روز ابدیت را در خود دارد

اماامشب برای من تنها تداعی کننده ی این واژه های غمناک است:

هر روز من بی تو تا ابدیت به درازا می کشد

به سمت صدای مداوم و زجرآور تیک تاک ساعت که رو می کنم تازه می فهمم ۲ ساعتی ست که امروز آغاز شده

تو بگو چگونه تا انتهای شب تاب بیاورم این ابدیت بی تو را

>
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعت 8:55 توسط غریبه تنها - اتش |

عشق یعنی

عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا

همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست خیلی ها می روند تا ثابت کنند که عاشقند

عشق مانند جنگ است؛ آسان شروع می شود، سخت پایان می یابدو فراموش کردنش محال است

عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عشق گوش کردن نیست بلکه درک کردن است عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است

عشق با هم زیر باران خیس شدن نیست عشق آن است که یک نفر چتر شود و دیگری نفهمد که چرا خیس نشده است

عشق گلی است که اگر آن را به قصد تجزیه و تحلیل پرپر کنید، هرگز قادر نخواهید بود که آن را دوباره جمع کنید

عشق مثه یه گنجیشک میمونه اگه محکم بگیریش می میره اگه شل بگیریش می پره پس سعی کن یه طوری بگیریش که آروم تو دستات خوابش ببره

عشق مثله یک تیره که درست می خوره وسط قلب آدم نه می تونی درش بیاری نه می تونی بذاری بمونه. اگه درش بیاری می میری اگه بذاری بمونه بازم می میری پس آخرش جون تو می گیره

 

>
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعت 8:55 توسط غریبه تنها - اتش |

دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق بارون و گیتارم
من روزها تا ظهر می‌خوابم
من هر شبُ تا صبح بیدارم

دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم، سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز
سال بعد برگردم

دنیای ما اندازه هم نیست
می‌بوسمت اما نمی‌مونم
تو دائم از آینده می‌پرسی
من حال فردامم نمی‌دونم

تو فکر یه آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست
صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه هم نیست

 

>
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعت 8:53 توسط غریبه تنها - اتش |

سوال های بی جواب

چــقــدر گـریـه و زاری؟ ، کـی تـمـومـه بـی قـراری؟

کـی میای پیشم بمونی؟ ، کی تو ناممو می خونی؟

راسـتـی تـو مـیای کنارم؟ ، تو می دونی بی قرارم؟

غــیــر تــو کــســی نــدارم ، زود بـیـا تــاب نـمـیـارم

راه مـن از تـو جدا نیست ، دل من که بی وفا نیست

داره تـو غـمـت مـی سـوزه ، مـیدونی دنیا دو روزه؟

تو میگی عاشق نمی شم ، تو نمی مونی به پیشم

امـا دل حـالـیـش نـمـیشـه ، آخـه عشقت زندگیشه

>
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعت 8:53 توسط غریبه تنها - اتش |

خاطر پریشان

تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه نازآلود نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز، از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم

آههرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ، کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی، سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده ای که زنان در دل «آری » و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند، رازدار و خموش و مکارند

آه من هم زنم ، زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف، دوستت دارم ای امید محال

>
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعت 8:52 توسط غریبه تنها - اتش |

برای همیشه

دیشب چشم هایم را بر هم گذاشتم و آرزویی در دل کردم
آرزویی هر چند بچه گانه
هر چند از روی دل
هر چند می دانم ممکن است به آرزویم نرسم
ولی حتی اگر به آرزویم نرسم٬
من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی با تو هستم و خواهم بود
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
حتی اگر فاصله ها باعث دوری دیده ها گردد
همیشه در دلم خواهی ماند
جایی که جای هیچ کسی نیست بجز تو
و هیچ کسی نمی تواند جای تو را در دلم بگیرد
نگاه معصومت در یاد من همیشه جاوید است
برای همیشه

 

>
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعت 8:51 توسط غریبه تنها - اتش |

اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمی‌کنی
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمی‌کنی

دلتنگ‌تر میشم ولی نشنیده می‌گیری من‌و
هنوز همه حال تو رو از من فقط می‌پرسن‌و

با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت
اصلاً نمی‌خوام بشنوم که اشتبا گرفتمت

داشتن تو کوتاه بود .. اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه .. هیچ کس به غیر تو نبود

حقیقت‌و میدونی و از من دفاع نمی‌کنی
کنار تو می‌میرم و تو اعتنا نمی‌کنی

مردم تو رو از چشم من امشب تماشا می‌کنن
فردا غریبه‌ها من‌و پیش تو پیدا می‌کنن

کاش اتفاقی رد بشی از کوچه‌های دلخوری
به روم نیارم که چقدر می‌خوام که از پیشم نری

هر بار با شنیدن صدای تو آروم شدم
حتی واسه‌ی رفتنت پیش همه محکوم شدم

>
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعت 8:46 توسط غریبه تنها - اتش |

راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باش
بیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب نامهربانت نکن
دیگه طاقت ندارم ، صبرم تمام شده و دیگر نای اشک ریختن ندارم
ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستم
دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی….
نه خودت را میخواهم ، نه خاطره هایت را ، برو که عشقت را گذاشتم زیر پا
گرچه هنوز برای دلم عزیزی ، گرچه گهگاهی هوس بودنت را میکنم ، به سراغم نیا که دوباره  دلم را نفرین میکنم
راه خودت را برو ، بی خیال من شو ، نه قلبم به درد تو میخورد نه احساسم ،اگر بازی را شروع کنم دوباره میبازم
دیگر عشقت برایم رنگ و رویی ندارد ، آغوشت را باز نکن که جز هوس لذتی ندارد
نه افسوس گذشته را میخورم ، نه حسرت آینده را ، دلم میسوزد که چرا قلبم را فدا کردم در این راه
راهی که مال من و تو نبود ، اگر هم خودم خواستم ، جنس تو از عشق نبود ، اگر عاشقت شدم اشتباه از قلب ساده ام بود
بعد از اینهمه بی وفایی هایت ، دیگر به دنبال چه هستی ، با چه زبانی بگویم ، تو آن کسی که من میخواهم نیستی ، نیستی که دلم را آرام کنی ، نیستی که در هوای سرد دلتنگی ها مرا گرم کنی..
نه دیگر بودنت را نمیخواهم ، التماس نکن که دیگر نمیمانم!

>
نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:0 توسط غریبه تنها - اتش |

دلم نمی خواهد دستهایم را در دستهای سرد غم بگذارم و زندگی کنم.
دلم نمی خواهد دستهای سردم را در دستهای غم بگذارم و گریه کنم.
دستهای من و غم هردو سرد است و من با گرفتن دستهای غم دستهایم یخ میزنند.از غصه ، از تنهایی یخ میزنند.راهی ندارم باید دستان غم را بگیرم وقتی محبتی نیست!
امید به زندگی ام با گرفتن دستهای سرد غم از بین می رود.
دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم.دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم تا یخ های دستم از گرمای محبت آب شوند.
می خواهم با گرفتن دستهای محبت گریه کنم اما اینبار گریه شوق.
اما هیچ دستی از سوی محبت برروی من دراز نمیشود.
غم با تنهایی، با غصه، با درد آمده به سراغ من.
به استقبال کدامیک باید رفت؟
دستان سرد کدامیک راباید گرفت وقتی راهی جز این نباشد؟
غم که به زندگی بیایید دیگر رفتنی نیست!
غم که به زندگی بیاییدشکستنی نیست!
یخ دستان غم آب شدنی نیست!
تنها محبت است که میتواند این یخ را آب کند و غم را از زندگی محو کند.
اما افسوس که محبتی نیست!
محبت پس تو کجایی که زندگی ام دارد با بودن غم و تنهایی تباه می شود.

>
نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, ساعت 11:59 توسط غریبه تنها - اتش |


قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت