دوست داشتن حق من است همين

>
نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:57 توسط غریبه تنها - اتش |

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم

 اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

>
نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:50 توسط غریبه تنها - اتش |

 

به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم

به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم،تصویر تو تنها چیزیست که چشمهایم باور میکند.دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم،اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو در کنار من نیستی.

چشمانم را آرام میبندم،صدایت در گوشم میپیچد.،طنین خنده هایت همه جا را پر میکند.بی اختیار لبخند میزنم،ولی صدایت دورو دورتر میشود و من به یاد میاورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست که مرا دنبال میکند.و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو میگیرد.دلم میخواهد با تو کنار ساحل بنشینم،سرم را روی شانه هایت بگذارم و امواج آبی کف آلود را نگاه کنم و به آواز امواج گوش بسپارم.دلم برای آرامش نیلگون امواج تنگ شده است.دلم برای چشمهای  تو تنگ شده است.برای امواج بی مهابای نگاهت که بر دلم میتازد و قلبم را از گرمای عشقت لبریز میکند

دیشب برایت از آسمان یک سبد ستاره چیده ام،یک سبد نور، تا شبهایت بدون ستاره نماند.مگر نمیدانی قحطی آمده است؟

قحطی خورشیدو ماه و ستاره

گفتم برایت یک سبد بچینم،نکند آسمانت بی ستاره بماند.آخر اگر شبی خوابت نبرد،لا اقل ستاره ای باشد که بشماریش و آرام آرام چشمانت از خواب سنگین شوددلم هوایت را کرده است.میبینی! دوباره بیقرار شده ام.گیج شده ام.تو این حرفهای آشفته را به دل دیوانه ام ببخش

 

>
نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:48 توسط غریبه تنها - اتش |

 

به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ،

 

غم در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدم

 

به تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم

 

و آرام در آغوش سرد بی محبتیها خوابیدم

 

به تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ،

 

انگار راهی که رفتم بن بست بوده ، اینجا ، آن جایی که میخواستم نبوده

 

هیچگاه مرا درک نکردی ، هیچگاه بی وفایی هایت را ترک نکردی ،

 

به جای اینکه مرحمی برای دلم باشی ، دلم را پر از خون کردی

 

در لحظه های دلتنگی نه تنها به سراغم نیامدی ،

 

از من دورتر شدی ، با من مثل غریبه ها شدی

 

در لحظه های خواستنت ، با التماس میگفتم که میخواهمت ،

 

نیامدی به کنارم و همنشین غریبه ها شدی

 

من باورت کردم ، تو چشمهایت را بستی ، قلبم عاشقت شد و تو درها را بستی ،

 

به خیال تو بودم ، بی خیالم شدی ، تا آمدم به سویت ، رفتی،

 

تا خواستم احساستم را به تو بگویم فراموشم کردی

 

هر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی ،

 

هر چه میگفتم نرو ، تو راه خودت را میرفتی ،

 

تا اینکه به بیراهه رفتی و  تو را گم کردم ،

 

با اینکه غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت

 

تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم

 

دوباره دیدمت ، چه با شوق به سویت دویدم ، حس کردم سایه ای را همراهت

 

آن غریبه کیست در کنارت ، چه عاشقانه گرفته ای دستهایش

 

به تو که رسیدم ، شکستم ، تو مرا زیر پاهایت له کردی  و رفتی

 

حتی به زمین هم نگاه نکردی

 

همیشه آغازش خوب است ، آخرش تاریک میشود ،

 

من از شوق دیدنت، چشمهایم خیس بود و آغازش را ندیدم ،

 

حالا چگونه در این تاریکی آخرش را ببینم؟

 

 

>
نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:48 توسط غریبه تنها - اتش |

باز در گوشه گوشه دفتـر ، می کشم عکس چشمهـایـت را

من به این کار سخت معتـادم ، دیده ای حـال مبتلایت را ؟

 

دستهــایم دوباره می لرزند ، اضطـرابم برای دیدن تـــوست

خــیره در چشمهــای تــو ماندن ، آه ... مشکل تر از کشیدن تــوست

 

روزگارت هنــوز هم تلــخ است ،خودمانیـم ، تــو خود دردی

بر لبـانت نشـان لبخنـد است ، گرچه زانوی غم بغــل کردی

 

مانده ای بین رفتـن و ماندن ، از دلــت بیش و کم خبـر دارم

دست از خـود کشـیده ای اما ، من چطــور از تــو دست بردارم ؟؟

 

می روی ... نه ... مگـر نه حال مـرا ، گفته بـودی که درک خــواهم کرد؟

بعــد تــو بستری شدم در خود ، من تــو را ساده تـرک خواهم کرد؟؟

 

تا ابــد بـی جواب می مـاند ، این سوال همیشه مطرح ِ دل

چه کنم ؟ آه ، تا فقـط یک بار ، خنده ات را ببینم از ته دل ؟

 

حال قلــبم چقــدر بد شده است ، طاقت دوری ات نیاورده

وقـت تزریق چشـم تــو به من است ، با سرنگــی که خودکشـی کرده

 

 

 

 

>
نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:46 توسط غریبه تنها - اتش |


قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت