دوست داشتن حق من است همين

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 16:3 توسط غریبه تنها - اتش |

من خوبم .من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

تو را کم اورده ام

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم .من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم .من آرامم……من قول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم .من آرامم……من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

ان قدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام

من خوبم .من آرامم

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد ..خوب باشد.. قول داده باشد

بیچاره

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:22 توسط غریبه تنها - اتش |

فقط با تو

انتظار فقط با تو

زیباست این زندگی با تو

زیباست این لحظه های عاشقی با تو ،فقط با تو ، تنها در کنارتو

زیباست لحظه های غروب،با تو فقط به یاد تو

آن لحظه که با تو هستم بهترین لحظه زندگی ام است

که دلم نمی خواهد آن لحظه بگذرد

 

دلم میخواهدآن لحظه که در کنار تو هستم هیچگاه به پایان نرسد

 

زیباست این زندگی درکنار تو ،فقط با عشق تو

این زندگی زیباتر از گذشته میگذرد چون با تو وعاشق تو هستم

این لحظه ها عاشقانه تر از گذشته میگذرد

چون با تو وبه یاد تو هستم

این قلب عاشق من تو رادوست داردوبا تو می ماند

عاشقانه می ماند و هیچگاه تورا تنها نمیگذارد

میگویم دوستت دارم چون لایق این دوست داشتنی

فقط تو لایق این عشق بی پایان منی

عشق من وتو ماندگار است تا ابد وبرای همیشه وفقط با هم وبرای هم می مانیم

لبخند عشق همیشه بر لبان من جاریست

فقط با تو، وبه عشق تو

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:21 توسط غریبه تنها - اتش |

صد گونه زحمت داده ام، صدگونه رحمت کرده ای
دیدی زمن صد غفلت و ، صدها محبت کرده ای

در من تو می جوشی نه من ، وین می تو مینوشی نه من
چون شکرت ای ساقی کنم  از بس کرامت کرده ای

هرجا که افتادم زپا، ناگه ترا کردم صدا
غافل که آندم هم مرا نوعی هدایت کرده ای

تا آزم از نابخردی، چون کودکان چوبم زدی
دریای رحمت بود اگر ، گاهی عقوبت کرده ای

من چیستم من کیستم، این عاریت من نیستم
من هیچم ای بود ابد، با من مروت کرده ای

من در قفس دل در هوس ، ای با من اندر هر نفس
خاری از این گلزار را ، مشمول عزت کرده ای

بال و پرم را باز ده ، در من مرا پرواز ده
طبع هما را ای که خود، سلطان همت کرده ای

جز او چه در گیتی به پا؟ او مایه بند رنگ ها
دیدی به جز او هرچه را ، ای دیده غفلت کرده ای

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:21 توسط غریبه تنها - اتش |

شقایق گفت :با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم
گر سرخم ،چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی


یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته


و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش


اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من


به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی


هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟


در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست


واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم


دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟


و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه


مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت زهم بشکافت


اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد


نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل


ومن ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
 گل همیشه عاشق شد

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:20 توسط غریبه تنها - اتش |

زندگی ادامه داره حتی وقتی تو نباشی

اگه آشنابمونی یا مثل غریبه ها شی

حتی وقتی واژه عشق با خیانت هم نفس شه

یااگه تموم دنیا واسه پرامون قفس شه

نه خزون نه بهار انگاری روزگار تو رو ازدل من می رنجوند

دیگه توهرقدم می گذشتی ازم قلبمو می لرزوند

زندگی ادامه داره به جلو قصه تكرار

حتی وقتی نبض ساعت بخوابه رودست دیوار

حتی وقتی شعله عشق تونگاهی بی رمق شه

یااگه دفتر شادی روزی خالی ازورق شه

زندگی ادامه داره خوب وبد سفید ومشكی

تازمانیكه یه لبخندمی شكفه می چكه اشكی

كسی پله های اون روبه عقب برنمی گرده

ولی می تونه ببینه كه گذشته ها چه كرده

زندگی ادامه داره با من و تو بی من وتو

این دو روززندگی رو بیا همراه دلم شو

 

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:20 توسط غریبه تنها - اتش |

دنیایی پر از سیاهی ، چیزی نشد نصیبم جز تباهی !
بازی های عاشقانه ، انواع قلبها ، یکی شکسته و یکی به انتظار پوچی نشسته
حرفهای تکراری ،  این تنها صداقت است که از آن بیزاریم
سخت است قدم برداشتن در راه عشق ، صدها قدم برداشتیم و این شد یک تصویر زشت
تصویری سیاه و سفید ، طعم تلخ عشق را تنها آن دلشکسته چشید
نمیفهمیم و آغاز میکنیم ، پایانش پیداست و باز هم هوس پرواز میکنیم
صدایی زیباتر از صدای سکوت نیست ، در این دنیا دلی عاشقتر از یک دل تنها نیست
به دنبال یک بازی زیبا ، رنگ دلها همیشه سیاه ، من با بقیه فرق دارم تا آخرش بیا….
وعده ی دروغ ، لحظه هایی شلوغ، تپشها تندتر ، بیقراریها بیشتر ، نمیگذرد این ساعتهای نفسگیر!
پاسخی نمیشنوم ، به خواب نمیروم ، و باز هم شب زنده داری و بی تابی ،برای کسی که ارزشی برایم قائل نیست ، برای کسی که دلش در کنارم نیست ، برای کسی که نمیفهمد ، نمیداند ، نمیبیند!
همه چیز پر از دروغ ، باز هم می آید آن غروب
به انتظار چه کسی نشسته ای؟ باز هم هوس عاشقی کرده ای؟
آغوشت را به همه کس دادی و در آغوش همه کس خوابیدی
گرمای تنت برای همه شد و سردی اش برای خودت، نجابتت را فدا کردی در راه دلت
باز هم باید بشنوی حرفای تکراری ، باور کنی و فکر کنی دلت اینبار نخواهد شکست !
از این فکرها نکن ، مثل من حرف همه کس را باور نکن،همه مثل همند شک نکن،بیش از این زندگی ات را به پای این و آن تباه نکن!

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:19 توسط غریبه تنها - اتش |

در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها

این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار

میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟

نه ! دلتنگی آن نیست که مرا اینگونه محکوم به سکوت کرده است

انتظار آن نیست که اینگونه مرا محکوم به بیقراری کرده است

خیالی نیست ، من همچنان با خیال تو سر میکنم پس بیخیال

بگذار در حال خودم باشم ، بگذار همچنان من دیوانه دیوانه ات باشم

مزاحم خلوتم نشو ، اگر مرا میخواهی سد راه اشکهایم نشو

بگذار آرام شوم ، بگذار هر چه غم در دلم انباشته ، خالی شوداین همان راهیست که هم تو خواستی در آن باشی

و هم من خواستم تا آخرش با تو بمانم

پس چرا به بیراهه میروی، چرا مرا جا گذاشتی و برای خودت میروی؟

مرحبا ، تو دیگر کیستی ، دست هر چه بی وفاست را از پشت بستی

خودم میدانم بد دردیست عاشقی و همچنان بیمارم ، تا کجا میخواهی بمانی ؟

تا هر جا باشی من نیز میمانمعشق من هر از گاهی به یادم باشی بد نیست ،

هر از گاهی هوای مرا داشته باشی جرم نیست

چه کنم ، دلم دیوانه ی توست ، هوایش را داشته باش که

دلم تمام دلخوشی اش به توست

 

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:19 توسط غریبه تنها - اتش |

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید

 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم

 

مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی

 

می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ، درد ساکت زیبایی
سرشار ، از تمامی خود سرشار

 

می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را

 

در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفس هایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش

 

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ، به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر

 

در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوس ها را

 

می خواهمش دریغا ، می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ، شکیبایی

 

لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ، شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:19 توسط غریبه تنها - اتش |

خدایا                               

 

خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون نمي دونه که با دل من چه کرده...نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...آنقدر زيبا حرف مي زد که به راحتي دل به او باختم و او شد اولين عشقم در زندگي
بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال و داشتنش بزرگترين ارزويم در زندگي
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد....خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:18 توسط غریبه تنها - اتش |

خدایا ناله ام از درد و غم نیست

کدامین را بگویم،غم که کم نیست

فلک با من مکن اینگونه بازی

خدا داند که شادی در دلم نیست

مرا با غم رها کن تا بسوزم

ز غم هایی که دادی یک شبم نیست

مرا از راه عشقم بر مگردان

که ترس عاشقان از پیچ و خم نیست

دگر ان عاشقی هم بچه بازی است

دگر، ان بچه بازی هم سرم نیست

نگر این جسم من خالی روح است

برای مردنم هان یک قدم نیست

خدا را یک شبی با درد خواندم

که سیرم از جهانت،طاقتم نیست

صدای ساز دل نا کوک کردم

که رفتند و کسی دورو برم نیست

سرودم شعر خود با اشک و زاری

اگر هم شاعری در این تنم نیست

 

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:18 توسط غریبه تنها - اتش |

چرا رفتی و با دردم مرا تنها رها کردی

چرا عاشق کشی کردی، چرا با من جفا کردی؟

ندانستی که اهم یک شبی گیرد چو دامانت

ندانستی و با هجرت بر این عاشق چها کردی

برایت یک غزل دارم ولیکن نه، بدان جانا

ز هجرانت هزاران مثنوی ماتم سرا کردی

قدم هایم دگر سستند، مرا جانا نگاهی کن

نمی دانی مگر دردم هزاران سر دوا کردی؟؟

دگر می لرزم از سردی، نمی اید قلم دستم

تو ای ساقی نگاهی کن، بشر را چون خدا کردی

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:17 توسط غریبه تنها - اتش |

تو را دیدم که ای جانا،به چشمانم نظر کردی

ندیدی غصه وغم را،که شادی را به سرکردی

به چشمانت قسم خوردم،که تا وقتی که من هستم

ز جانم همرهت گردم،ولی از من هذر کردی

نمی دانم چرا؟روزی که دیدم عاشقت گشتم

تو هم با عشوه ونازی بخندیدی گذر کردی

جفا کردی به اسانی ز من عشقت گسستی تو

کجا دانم به غیر من جفا با صد نفر کردی!!؟

به ان باغی که گلها را ز گل برگش جداکردی!

چو من هم بلبلی بودم،چنان بی بال و پر کردی

ز هوش و عقل من از سر چنان ناگه پرید و رفت

که از دیوانگانم چون مرا دیوانه تر کردی

بدان*ساقی*ز هجرانت چنان عالم کند ویران

تو هم نفرین کنی خود را چرا بی او سفر کردی

 

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:17 توسط غریبه تنها - اتش |

تو آمدی و ساده ترین سلام را همراه یادگاری هایت کردی و با پاک ترین

 

لبخند وجودم را به اسارت گرفتی. تو آمدی و عمیق ترین نگاه را

 

 از میان چشمان دریایی ات بر ساحل قلبم نشاندی و زیباترین خاطرات را

 

 زنده کردی. تو آمدی و گرمی حضوری خورشید وار را بر طلوع آرزوهایم هک

 

 کردی...

 

و آمدنت همچون قاصدکی بهار را برای هستی خزان زده ام به ارمغان آورد .

 

 اما سرانجام طوفان قاصدک زندگی ام را به یغما برد .

 

کاش می دانستم کدام بهانه اشتیاق رفتن را در خیالت به تماشا نشست...

 

 تو رفتی و من در سوگ رفتنت در میان فراموشی ها گم شدم...

 

آری تو فراموش کردی و من هنوز هم با دیدگانی خواب زده چشم به راهت

 

 دارم و هنوز هم مانند پنجره های منتظر باران حسرت دیدارت را با فروریختن

 

 اشک هایم به دست غربت می سپارم ...

 

ای مقدس ! من هنوز هم اصالت نگاهت را می خواهم....

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:16 توسط غریبه تنها - اتش |

بنام انکه مارا افرید وبه ما درک وفهم و بیان داد تا ان چیزی که در تفکر ما وجود دارد بیان کنیم

بنام انکه سرچشمه تمام دوست داشتن است

بنام نامی الله

از امروزی می نویسم که دیروز ارزویش را داشتم امروزی که دیروز دوست داشتم

در تمام لحظه های تنهایی ناگهان از در صدای زربی بلند شود با خود بگویم کیست

دوستی از دیار مهربانی ناگهان صداییی از در امد که با اهنگ خاصی صدایش به

گوش میرسیدبا خود گفتم دوباره غم یا.... با حسی غریب به سوی در حرکت کردم

ترسی در وجودم بود نمیتوانستم در را باز کنم حس عجیبی بود تمام ذهنم پرشد از

کلمه ایی به نام شاید

باخود میگفتم شاید غم شاید تنهایی شاید درد ولی تنهایی که در خانه بامن

بودخیلی ترسیدم چون یا غم پشت در بود یا درد نمیدانستم در را باز کنم یا نه

صادقانه بگویم میترسیدم هم از غم هم از درد ولی انها که تا دیروز با من بودند

یعنی دوباره برگشتند تا .....نه خدای من دیگر خسته ام از این همه دردوغم

ناگهان ارزویی کردم با خود گفتم خدایا ای کاش همانی باشد که دیروز ارزوی

دیدنش را داشتم بازهم ذهنم گفت شاید او باشد شاید غم باخود گفتم ای کاش

اوباشد ولی شاید خدایا در را باز کنم یا نه ناگهان متوجه شدم که دیگر صدای در

نمی اید ترسیدم با خود گفتم اگه او باشدو برود چه کنم  لحظه ای صبر کردم باخود

فکر کردم ناگهان دوباره شاید گفت شاید  دردو غم باشد ولی من با خود گفتم اگر

او باشد که روزی ارزویش را کردم دیگر از صدای در نخواهم ترسید  دیگر غم و

درد و تنهایی با من نخواهد بود به در نگاهی کردم ونزدیک شدم نمی دانم چرا

دستانم می لرزد شاید از روی خوشحالی شاید از روی ترس نمیدانم ولی تصمیم

گرفتم در را باز کنم در را با تمام ترسی که داشتم باز کردم  کسی نبود ناگهان دیدم

سلامی ناراحت کنار دیوار ایستاده بود از او پرسیدم چرا ناراحتی گفت من جواب

همان سلامی هستم که تو هر روز و شب به یک دوست می فرستادی وارزوی جوابی

داشتی  من  جواب همان سلامم که تو از ته دل میفرستادی من سلامی هستم از دیار

دوست دوستی که ارزویت بود دوستی که روز وشب دوست داشتی یه روز دنیارو

برای با او بودن بدی  دیگر دستانم از لرزش نمی افتاد خوشحال بودم وخدا راشکر

میگفتم همان جا با خدا پیمان بستم گفتم خدا یا زندگی را با او دوست دارم بدون او

مرگ را ارزو خواهم کرد بعد سلام را به خانه دعوت کردم از او خواهش کردم که

به عنوان یک محبت واقعیی از دیار دوست با من هم خانه شود تا خود دوست را

ببینم ولی سلام شرطی داشت او گفت که باید تا لحظه ی مرگ او را فراموش نکنی 

همیشه به یاد او زندگی کنی وتمام زندگیت را فدای او کنی من تمام شرطهای اورا

قبول کردم واو با من هم خانه شد تا روز دیدار یار از روز دیدار یار دیگر غم و

تنهایی ودرد دیگر جایی در خانه من ندارن من اینک دوستی دارم که بایادش

زندگی خواهم کرد تا روزی که دستانش برای همیشه برای دستان من باشد  با

گرمی دستان او زندگی خواهم کرد

به امید ان روز زندگی خواهم کرد

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:16 توسط غریبه تنها - اتش |

باز هم دیدگانم شوق دیدار تو را دارد,  باز هم قلم شوق نوشتن نام تو را دارد...

لحظه لحظه زندگیم را با تو قسمت کردم و تنها با یاد تو دریای دلم طوفانی می شود و راه سخت زندگی را به امید دوباره با تو بودن پیمودم و حال که رفته ای تنها با یاد تو روزم را به شب می رسانم...

اولین بار تو را در کوچه پس کوچه های عشق دیدم. چهره مهربانت را به خاطر سپردم و در باغ دلم نهال عشق را کاشتم به این امید که روزی در کنارم باشی. به یاد آر روزی را که به تو گفتم هر وقت به یادت افتادم از غصه هایم برایت خواهم نوشت و در پایان به رنگ عشق امضا خواهم نمود.  و گفتم به خاطر بسپار که کلید قفس دلم دست توست . به یاد داشته باش و فراموش نکن که من همیشه منتظرت هستم.

صندوقچه خاطراتم را به تو دادم تا برایم خاطره ای بنویسی از زندگی دو کبوتر عاشق...

 

دفتر عشق:

 ازم پرسیدی :منو بیشتر دوست داری یا زندگیت رو؟

 گفتم زندگیم رو ...

 قهر کردی و رفتی...

 ولی نمی دونستی که خودت همه زندگی منی

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:12 توسط غریبه تنها - اتش |

باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو!
همیشه چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت در زیر باران بی قراری خیس میشوم
هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار است
تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی
قلبم. قلبم . قلبم تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت
چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت تنها خیره شده است به آن سو!
آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است
ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است،
ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید!
لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را!
دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردم عشقت را!
قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین . قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم
این قطره های باران بود یا اشکهایم
خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم
خدیا چرا میلرزد پاهایم
خدایا چرا نمیشوند حرفهایم….
آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ، قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است
این باران است که می بارد بر روی من ، این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ، دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها بلرزد، برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد

 

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:12 توسط غریبه تنها - اتش |

آهسته بیا ،
باز هم که فراموش کرده ای کجا آمده ای
اینجا قلب من است
آهسته ،
این قلب، شکسته
 
نگاهی کن ببین درهای قلبم بسته
شاید باز هم بی وفایی مثل تو پشت دیوار قلبم نشسته !
آمده ای که بگویی پشیمانی؟
اما هنوز چند روزی بیش نیست که از آن روز گذشته
آتش دلم همچنان در حال سوختن است ،
بگذار خاکستر شود ، بعد بیا و دوباره دلم را بسوزان
بگذار گونه های پر از اشکم خشک شود ،
بعد بیا و دوباره اشکم را در بیار
آهسته ، قلبم بدجور شکسته
دوباره آمده ای که چه بگویی به این دل خسته
آمده ای دوباره بشکنی قلبم را ،
یا باز هم به بازی بگیری این دل تنهایم را
بی خیال ، با تنهایی بیشتر رفیقم تا با تو
ای نارفیق هیچ خاطره ی خوشی ندارم از تو
بگذار در حال خودم باشم ،
نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را
نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را
بگذار در حال خودم باشم ،
به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم ،
پس بگذار با تنهایی تنها باشم
در خلوت خویش با غمها باشم ،
نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم
آهسته ، غم سنگینی در دلم نشسته

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:11 توسط غریبه تنها - اتش |

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم
خود به خود هوس باران را می کنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود
هوس یک کوچه تنها را می کنم
آن لحظه است که دلم می خواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم
قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران. خیس تر از آسمان و درختان
آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم ،
دلم نمی خواهد باران قطع شود.
دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ، خالی شوم ،
از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی
تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک می ریزم ، و آرزوی یارم را می کنم
دلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند
لحظه ای که آرام آرام می شوم
و دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ، چون باران در کنارم است.
باران مرا آرام می کند ، مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کند
آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ،
دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ،
فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود.
صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند ،
تنهایی در کوچه های سرد و خالی
کجایی ای یار من ؟
کجایی که جایت در کنارم خالی است.
در این شب بارانی تو را می خواهم ،
به خدا جایت خالی خالی است.
کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد
تو بودی شبی عاشقانه را با هم داشتیم ،
تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:11 توسط غریبه تنها - اتش |

آری همیشه قصه این چنین بوده است

 

گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخنی نگویم

 

من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم

 

تا این باد با دلتنگی هایم چه کند

 

آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟

 

و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟

 

یا  در این شب بارانی ...

 

بر سنگفرش کوچه ی خلوت جاریش می کند

 

یا شاید در شبی مهتاب

 

آن را به نگاه یک غریبه که به ماه خیره شده بسپارد!

 

یا شاید در پگاهی سرد

 

در گوش دو پیکر خسته در خواب زمزمه اش کند!

 

آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟

 

دلتنگی هایم را به باد سپرده ام...

 

شاید این باد دلتنگی مرا

 

در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمرمه کند!

 

 بگذار برایت بگویم

 

 

که امشب سخت دلتنگت هستم...............!

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:11 توسط غریبه تنها - اتش |

اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده

اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشنده از اندوه خويش

همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم زآلودگي ها كرده پاك

اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايه مژگان من

اي زگندم زارها سرشاتر
اي ززرين شاخه ها پربارتر

اي بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها

با توام ديگر زدردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اي دل تنم من و اين بار نور؟
هاي هوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم

درد تاريكي ست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن

سرنهادن برسينه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها

در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران بافتن

زر نهادن در كف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها

آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرشان
آمده از دور دست آسمانها

از تو تنها بيم خاموشي گرفت
پيكرم بوي هم آغوشي گرفت

جوي خشك سينه ام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو

در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدم هايت هدم هايم به راه

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:10 توسط غریبه تنها - اتش |

ای یار من کجائی؟دانم تو بی وفائی

 

این دل چو گشته خونین جانا چرا جدائی؟

 

گفتی که من ندارم جز عشق تو پناهی

 

دانم دروغ گفتی از روز آشنائی

 

نفرین به ماه آذر چون ماه آشنائیست

 

صد آفرین به بهمن چون ماه بی وفائی

 

روزی که با منی تو گفتم غمی ندارم

 

اما چه اشتباهی غم پیش و من هوائی

 

من می روم بمانی با یار تازه خود

 

اما بدان که جانا در قلب من خدائی

 

تا آخرین نفسها دارم هوای یارم

 

شاید شود به روزی آن کم کند جدائی!!

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:10 توسط غریبه تنها - اتش |

... از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ،

از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ،

نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم

از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،

این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست

میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ،

میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام بود ،

میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی

از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ،

هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ،

حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت

تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری

کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ،

روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی؟؟

چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ،

چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری؟

فکر کرده ای کیستی، برو با همان عاشقان سینه چاکت ،

برو که تو با یک نفر راضی نیستی!

از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ،

محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم

از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ،

شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم

اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ،

تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ،

میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی

از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ،

یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:9 توسط غریبه تنها - اتش |

انگار دیروز بود... اولین باری که تو را دیدم. چقدر مغرور جلوه می نمودی . اما

غرورت عاری از هر گونه دورویی بود . دیدگانم همیشه براهت بود و پر از

شوق دیدارت... قلبم را هیجان فرا می گرفت . تنها کسی که هرگز از

دیدارش خسته نمی شدم تو بودی ... گاهی غمگین و گاهی شاد بودی

ای کاش قدر سکوتم را که نشانه ی دوست داشتنت و نگاهم را که نشانه

عشق ورزیدنم بود می دانستی ! ای کاش هرگز روز جدایی فرا نمی

رسید . نمی دانم ... شاید زندگی همین است ... یک فریب ساده آنهم از

دست عزیزی که دنیا را جز برای او و او را جز برای خودش نمی خواستم

اما افسوس که از گذشته فقط یک خاطره برایم باقی مانده است. اینک منم

تنها در حسرت روزهای گذشته و اندیشناک به سرنوشت مبهم آینده

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:9 توسط غریبه تنها - اتش |

امشب بغض شکوه هایم ترکیده است ومی خواهم شرح سکوت را برایت بنگارم. التهاب روزهای انتظارم را... خاموشی شب های بی قراری ام را و آوای غمناک مرغ عشقم را. پس با تمام وجودت ناله هایم را بشنو و به خاطر بسپار. لحظه های پریشانیم را با یاد کبوتر هایی که شعر پرواز سر می دهند نجوایی نیلی می بخشم. با خاطره روزهای رویش گلهای وصلت خزانم را نوید بهاری دیگر می دهم... شوق وصال تو دیگر گونه هایش سرخ نیست دیگر گیسوانش سیاهی را فراموش کرده اند. گفتی : " وقتی می آیم که آسمان صاف باشد تا محبتم را بر تو ببارانم وقتی می آیم که غروب دریا ساکت ساکت باشد تا عشق طوفانیم را هدیه ی قدومت سازم." هنوز هم آسمان آبی و غروب دریا غرق در سکون. باورت کرده بودم چون گفته بودی عشق فرجام یک لبخند و تولد یک حادثه است. گفتی عشق از تبار بارانست و کبوتران عاشق هم خیس از بارانند. گفته بودی وقتی می آیی که سرود بهار را نرگسان مست وقتی که پرستو ها افسانه ی کوچ را روایت می کنند و وقتی که یاسهای سپید حدیث طراوت را بر برگهایش بنویسند. گفته بودی وقتی می آیی که بی کرانگی دریا غرق در سکون باشد . وقتی که درس زندگی را از باد آموخته باشیم و محبت را از لبخند... صداقت را از گل سرخ و راز را از گل شب بو. به احساس وصالمان سوگند همه را آموختم اما تو را در لحظه های ساکت انتظارم گم کرده ام. یادت هست ؟ عشقمان بهار نبود اما زمستانی بود برای زاییدن بهار... رویایمان سپید نبود اما ظلمتی بود برای سپیدی سحر. گفته بودی گل نرگس را بپرستیم که نوید بخش بهار است... بهار را مقدس بداریم که سمبل وصال است وصال را دوست بداریم که مظهر پاکی است و پاکی را عزیز بشماریم که آرمان کبوتر است . پس تو ای مفهوم نیکویی آسمان تو ای معنای زندگی و رنگین کمان آرزو بیا... پس از آنهمه ثانیه ها دقیقه ها روزها و سالهای انتظار و سکوت بازگرد. بیا تا بر روی خواب خاک ...بر روی آب ...بر روی پر پرندگان و بر روی رواق موج بنوبسیم بنویسیم که زندگی همرنگ کوچه باغ های آیینه است.

بنویسیم که بوسه همرنگ آه است ...محبت همزاد پرواز است و فراق همان انفجار پی در پی حباب است.

بنویسیم که نوازش از تبار گونه های خیس است و حدیث دوستت دارم آزاده ی حصار سینه هاست.

هنوز هم کنار دروازه های شهر بی قراری هایم منتظر آمدنت هستم.

تو گل نرگس بهارم بودی هستی و خواهی ماند...

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:8 توسط غریبه تنها - اتش |

در این زمانه ای که رسم عاشقی دلشکستن است ، در این دیاری که بی وفایی سهم
یک عاشق است ، در این هیاهو و التهاب مرا عاشق خودت بدان.
در مرام ما دل شکستن و بی وفایی نیست  ، ما خود یک دلشکسته ایم و بیشتر از آنچه
که تصور میکنی بی وفایی دیده ایم.
در این لحظه رویایی ، عاشقانه می گویم که دوستت دارم تا بی بهانه با من بمانی.
در این سکوت عاشقانه تنها نگاه به چشمانت میکنم تا درون چشمانم قطره های اشک
 
را ببینی  و بفهمی که من یک دلشکسته ام.
بیا و دستانت را به من بده ،  خیلی خسته ام ، با محبتت این خستگی را از وجودم رها
کن.در کنارم قدم بزن ، و رویاهایم را با عشق دوباره زنده کن.
در این لحظه  عاشقانه ، صادقانه می گویم که تا آخرین نفس ، همنفس تو هستم، مرا
باور کن ، به من دلخوشی نده ، از ته دل بگو آنچه در آن دل مهربانت میگذرد.
اگر میخواهی روزی قلبم را بشکنی، اگر میخواهی با ما بی وفایی کنی ، برو که دیگر
حوصله به غم نشستن نداریم.
در این زندگی قلبم بازیچه ای بیش نبوده ، و به جز بی وفایی و خیانت چیزی را ندیده!
تو بیا و از ته دل با ما یار باش ، با صداقت و یکرنگی گرفتار ما باش .
می مانم با تو برای همیشه ، می گویم از ته دل دوستت دارم تا ابد و برای همیشه ،
افتخار میکنم به تو و آن عشق پاکت و با صداقت از تو و آن عشق مقدست می نویسم.
در این زمانه ای که رسم عاشقی جدایی و نفرت است ، در این دنیایی که کسی قدر یک
 
قلب عاشق را نمی داند ، تو بیا و قدرم را بدان و اینک که مرا در آن قلب مهربانت اسیر
کردی به آن محبت برسان که تشنه یک ذره محبتم.
در این کویر خشک قلبم تو تنها گلی هستی که روییده ای مثل باران می شوم و بر روی
 
تو می بارم تا برای همیشه برایم بمانی.
در این لحظه عاشقانه ، صادقانه میگویم که دوستت دارم بیشتر از آنچه که تصور میکنی
 
عزیزم ، حالا تو نیز این لحظه عاشقانه را با گفتن این کلمه رویایی کن

>
نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ساعت 14:8 توسط غریبه تنها - اتش |


قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت